نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

به آیینِ مهر

دختر نیکونهادِ من! اگه یه روز عاشق شدی و دلت پر میکشید برای روزی که تمام عشق و دلدادگیت رو به نیمه ی یافته شده ت هدیه کنی، دلم میخواد اون روز "سپندارمذگان" باشه. آرزو میکنم که نیمه ی دیگر تو هم این روز رو به نام تو و عشق، همیشه پاس بداره و هر سال با شکوه هر چه تمام تر برات جاودانه کنه. یادت باشه که پیام من رو به فرزندتم برسونی تا سینه به سینه این آیین رو مانا کنن. بیست و نهم بهمن رو توی روزمرگیات به رنگ قلبی عشق، حیات ببخش. ...
29 بهمن 1391

یکی بود یکی نبود

یه وقتایی آدم به خوب جاهایی فراخونده میشه، نمونه ش دیروز که از طالع نیک، به ندای زینبم ، یاور همیشه مؤمن، به یه سمینار دو ساعته فراخونده شدم. این روزا یه درگیریای شیرینی داریم که اگه پایان خوشی داشت حتماً حتماً شرحش رو به ریز مینویسم. این برای اینکه همه تون برامون دعا کنین و انرژی مثبت بفرستین. توی این جریاناتی که دامن من و بابایی رو حسابی گرفته خبردار شدیم که همون آقای دکتر اسلامی ای که سمینار هوش اقتصادی برگزار کردن اینبار از طرف مهدکودک مس! دعوت شدن برای صحبت در زمینه ی هوش خلاق. کلی کیفور شدیم و آماده به رفتن که زینب گفت سخنران نیومده و به جاش از نیروی جوان پرانرژی متخصص بومی شهرمون که فوق لیسانس روانشناسی بالینی داره و تا حالا همین ...
25 بهمن 1391

پلنگانه

ای کمین گرفته، پلنگانه در دلم                                                                     تا آهوی تو، کی، به کمینگاه می رسد هنگام وصل ما، به بام بزرگ شهر                                                                     وقتی که سیب نقره ای ماه، می رسد           &n...
25 بهمن 1391

دختر توت فرنگی

مگه اینقده توت فرنگی دوست داری؟ نه بابا، خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر  نمیدونم از کجا این میوه ی زیبای خوشرنگ خوشمزه ی همه جوره ناب رو شناختی و نخورده مزه ش رفت پای دندونت که هی از ما توت فرنگی می خواستی. کارتونش رو هم خیلی دوست داشتی ولی آخه توی کارتون که مزه پخش نمی کنن. هی توت فرنگی خواستی و هی ما گفتیم بذار فصل بهار برسه، توت فرنگی بیاد و برات بخریم؛ هدف هم فقط این بود که درک کنی هر میوه ای توی یه فصل خاص به بار میشینه، بگذریم که دستکاری ما آدما و صنعتی کردن همه چی دیگه این محدوده ها رو شکسته و همه وقت ِ سال همه محصولی پیدا میشه. خلاصه یه بار که تلفنی با خاله رویا صحبت میکردم و از هوای مشهد می پرس...
23 بهمن 1391
22821 0 34 ادامه مطلب

شب و برف

شبگردیهای پدر و دختریه دیگه، من که جرأت نداشتم قدم بذارم بیرون، اونم در اوج خواب آلودگی که چشم واکردم دیدم دارن کفش و کلاه میکنن. گفتم شاید فردا نباشه همین حالا عکسای امشب برفی رو بذارم؛ برفی که چنان غافلگیر کننده هجوم سفیدش رو بر ما  ارزانی داشت که انگار آسمون یه عطسه ی سفید زده باشه : ...
16 بهمن 1391
13164 0 42 ادامه مطلب

آتش جشن سَده

حیفه بچه ی کرمون باشی و رگ و ریشه ت توی این دل عالَم باشه و از امروز و جشن باشکوهش چیزی ننویسی. بچه که بودم ننه جان روشندلم تقویم گویای تاریخ بود. هر روز سال و مناسبتش رو از پیش اعلام میکرد و روزشماری میکرد تا برسه. رسیدن و پایان یافتن برجها و فصلها و انواع چله های کوچیک و بزرگ رو با یه شور و شوق خاصی به همه خبر میداد و یادآوری میکرد. روحش شاد که به نور دلش دلامون روشن بود. یادمه از اول بهمن شروع میکرد به شمارش معکوس تا روز سده! و امروز از صبح مینشست و میگفت امروز سده رو میسوزن. من نمیفهمیدم چی میگه. یعنی میدونی آدم وقتی درون یه اتفاق و رویداد باشه یا محلی که اتفاق و رویداد رخ میده در دو قدمیش باشه، همچین توجه زیادی بهش نمیکنه. حتماً باید ا...
10 بهمن 1391

جمع و مفرد

دیشب بعد از اینکه مهمونای عزیزمون آریا، خاله جمیله و عمو مرتضی رفتن، طبق معمول همه ی شبای دیگه، چراغ خونه مون هنوز روشن بود، با اینکه به ساعت صفر عاشقی رسیده بودیم. القصه، گیتارت رو که با آریای عشق گیتار، دم دست آورده بودینش به دست گرفتی و گفتی مامان من میزنم تو برقص و همین شد. عاشق اینم که برا خودت دلنگ دلنگ میزنی و یه عالمه کلمه پشت سر هم ردیف میکنی و مثلاً شعر میگی و آواز میخونی و من می رقصم. که اگه این لحظه زمان می ایستاد و میتونستم یادداشت کنم تا مدتها شاخ های روی سرم دندونه های شونه رو میشکست، بس که شعرایی که اینجوری از آب درمیاری شگفتی آورن! من پایکوبی میکردم و هر لحظه بر شعفمون افزوده میشد. بعد گیتار رو دادی دست من که مامان حالا تو ...
10 بهمن 1391

یه کشف تازه با تراشه های الماس

مرحله ی دوم تراشه های الماس رو خیلی خیلی تفریحانه باهات کار میکنم. شاید هفته میاد و میره و نمیرسم حتی یه کلمه بهت نشون بدم یا قبلیا رو که یاد گرفتی بپرسم. یه روز توی هفته ی پیش با خودم گفتم خب این کلمه ها رو میذارم جلوی چشمش تا ناخودآگاه ببینه و ذهنش بهش مشغول باشه. حالا یه چیز دیگه هم به ریخت و پاش خونه افزوده شد، شد. اینه که چند تا از کلمه ها رو چیده بودم روی میز. شب که من و تو نشسته بودیم و من انگار مشغول وبگردی بوده باشم، تو هم رفتی سراغ کلمه ها. دیدم که دو تا فلش کارت "قند" و "رفت" رو گرفتی دستت و هی بهشون نگاه میکنی، یه نگاه به این دستت، یه نگاه به اون دستت. و بعد انگار که کشف بزرگی کرده باشی اومدی سراغم و میگی: " مامان اینا م...
10 بهمن 1391

دو دو تا چارتا !

معمولاً سه شنبه شبها و جمعه شبها كه فرداش عازميم سمت كرمان يا بالعكس،‌ براي خوابيدن، بامبول درمياري. مام كه تشويش خاطر داريم براي صبحِ زود بيدار شدن، هميشه بايد يه ترفندي بيابيم به خوابوندنت و صد البته اين ترفندها آخرش به قصه گويي ختم ميشه. ديشب يه دور من برات قصه گفتم. در حاشیه اضافه کنم که قصه ي مورد علاقه ت از "خانوم بهار" به " آب نبات چوبي" تغيير يافته و اون ماجرای نیرواناییه که میره مغازه برای خودش آب نبات چوبی بخره (وصف العیش،‌ نصف العیش دخترم، ‌مگه نه ). با آب نبات چوبی خواب نرفتی و منم گفتم گلوم شدید میسوزه دیگه نمیتونم قصه بگم، گریه ای کردی و رفتی سراغ بابایی. بابا اومد قصه بگه دید دماغت روان شده...
7 بهمن 1391